یکی بود یکی نبود.
راوی: یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:
میو میو.
راوی: موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای
بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.
موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.
راوی: او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:
گربه: «میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟»
راوی: او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش
آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.
موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.
به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.
موش:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی
صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.
راوی: موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.
بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و...
بلبل: «آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»
موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:
موش: «یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟»
بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»
راوی: موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.
بلبل شروع کرد به خواندن:
من بلبلم تو موشی
تو موش بازیگوشی
ما توی باغ هستیم
خوشحال و شاد هستیم
گل ها که ما را دیدند
به روی ما خندیدند
راوی: آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.
انتخاب نقش:
در انتخاب نقش با توجه به خصوصیات دانش آموزان نقش راوی به نرگس واگذار شد چون او نسبت به سایر دانش آموزان خجالتی است.
نقش موش به سعیده واگذار شد چون سعیده نسبت به بقیه دانش آموزان دوستان کمتری داشت.
و انتخاب بقیه نقشها با داوطلبی دانش آموزان انجام شد.
تهیه ابزار و وسایل نمایش :
ابزار و وسایل توسط دانش آموزان و خود معلم تهیه میشود و برای این داستان بچه ها ماسک گربه و موش را با خود به مدرسه آوردند و با استفاده از آنها هر کدام نقش مربوط به خود را به عهده گرفتند.
چک لیست مشاهده ای ایفای نقش:
1- نقش خود را به خوبی اجرا کردند؟ بلی خیر
2- نقش خود را جدی بازی میکند؟ بلی خیر
3- تقلید صدا را به خوبی انجام میدادند؟ بلی خیر
4-دیالوگ های خود را درست و به جا ادا میکنند؟ بلی خیر
در ترم جاری در درس قصه گویی استاد از ما خواست تا هر کدام یک قصه را انتخاب کنیم و در کلاس درس آن را برای دانشجویان تعریف کنیم من هم مانند بقیه دانشجویان قصه حکیم دانا را انتخاب کردم و در کلاس درس تعریف کردم حالا میخواهم با توجه به قصه ای که تعریف کردم خود سنجی و همسال سنجی را بنویسم...
خود سنجی
نکات قوت من:
تسلط کامل به قصه داشتم.
ارتباط چشمی خوبی با دانشجویان داشتم.
استرس زیادی نداشتم.
تن صدای خوب و مناسبی داشتم (از نظر بلندی صدا)
نکات ضعف من:
حرکات سر و دستانم خیلی خوب نبود.
تن صدا را خیلی خوب تغییر نمیدادم.
همسال سنجی
مینا: به قصه کاملا مسلط بود.
فاطمه: واضح جملات را بیان میکرد.
مهناز: جملات را سریع بیان میکرد بهتر بود کمی مکث میکرد.